مولا علی ع:

هشدار هشدار هشدار!

به خدا سوگند چنان پرده پوشی کرده که

پنداری تورا بخشیده.

......

...........

ازدشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

ای دوست.

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:46 توسط مهدی| |

 - امام علی (ع) به مالک اشتر: 

 

                ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش

مکن! شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:50 توسط مهدی| |

معبودا....

سخنم را بشنو که توی وجودم...

معبودا...

کوتاه بگویم ...

مرا از خودم بگیر تا تو باشم...

معبودا....

از من خسته ام تو مرا باش...

معبودا...

به هر چیز غیر از تو بیزارم...

معبودا...

خوارم نکن با مرا با خود وا گذاشتن...

معبودا...

خسته ام تو مرا باش...

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:25 توسط مهدی| |


خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم

تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم

ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم

اما...

تو مرا چه دیدی؟

که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:38 توسط مهدی| |

 


 

خدایا کودکان گل فروش را می بینی؟

 

 

مردان خانه به دوش را می بینی؟

 

 

 

دختران تن فروش را چی؟

 

 

 

مادران سیاه پوش را چه طور؟

 

 

 

کاسبان دین فروش را...

 

 

 

محراب های فرش  پوش را...

 

 

 

پدران کلیه فروش را...

 

 

 

زبان های عشق فروش...

 

 

 

انسان های آدم فروش را چطور؟

 

 

 

همه را می بینی؟

 

 

 

می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم

 

 

زمینت دیگر بوی زندگی نمی دهد....


نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:25 توسط مهدی| |

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود . پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟ انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!

 اي خدا مي شود بازهم به ما بالهايمان را بدهي...

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

ادم اورد در این دیر خراب ابادم...

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:20 توسط مهدی| |

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

 

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:19 توسط مهدی| |

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه گرفتـن

هـمـه سالــه از پـی حـج، سفــر حجـاز کـردن

زمدینــه تا بـه کعبــه، سـر و پـا بـرهنــه رفتـن

دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن

شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن

ز وجــود بـی نیــازش، طلـب نیـــاز کــردن

به مساجـد و معابـد، همه اعتکاف کردن

ز ملاهـی و مناهی، همـه احتـراز کردن

به خدا قسم که کس را، ثمر آنقدر نبخشد

که به روی مستمندی ، در بسته باز کردن...

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط مهدی| |

الهی...

گهگاهی هم یاد مان اور که شکایت را به درگاهت نیاوریم...

گهگاهی هم یادمان اور که به درگاهت ننالیم...

گهگاهی هم یادمان اور که پاداش و حاجت به درگاهت نخواهیم...

الهی...

یادمان اور که گهگاهی هم

به درگاهت اییم برای دیدارت وتماشای لبخند رضایتت..

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:9 توسط مهدی| |


اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست!

وه که چه زشت به خواب خودمان را زده ایم...

وه که چه زشت کوفی وار نامه به یوسف زهرا مینویسیم که بیا....

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط مهدی| |

 

دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند

ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .

الهی..

هم اکنون به  یخ کده ی دل ادما ایمان اوردم...

الهی...

چقدر بی تو در این روزها دلم خون شد..

و از مرگ تدریجی به تو پناه اوردم..

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:1 توسط مهدی| |

الهی...

دلم گرفت از این هیاهو بازار...

دلم گرفت از این همه نامردی....

دلم گرفت از این همه با ادمیان....

ادمیت مرد گرچه ادم زنده بود....

الهی...

ای خالق اسمان ها و زمین...

هزاری چون من را چه به این مردمان....؟

الهی...

این مرغ دلم عمری است در هوای تو ...

از اشیان جداست...

الهی...

هنوز هم وحشی وار با تو نفس می کشم....

هنوز هم وحشی وار هر دم و هر زمان....

نفس نفس...

مکان مکان ....

تو را می بویم ...تورا میپویم...

الهی...

گر زخلقت کناره گرفتم نه از خواری انان بود...

و نه از عزت من بود....

بلکه از تو یاد نکردشان وحشی شده ام....

بلکه از تو غافل شدنشان وحشی شده ام...

الهی...

این منم که هر تو را یاد کنم....

این منم که تو را بینم....

این منم که تو را ذکر گویم....

نه نه نه ...

به شوقت قسم که تو مرا به ان واداشتی...

تو مرا به یادت به دیدنت به ذکرت....

واداشتی...

ورنه هزاری چون من در میان نبود....

الله گفتنم همان است که تو مرا بر ان واداشته ای بدون اراده....

ارداده ی تو اراده ی من گشت....

خواست تو خواست من گشت....

و اینک چون نیک بنگریستم  میبینم که

این دیگر من نیستم...

همه تو بودی مرا و من نیستم....

همه بودی  و نبود من   بود تورا  من نیستم...

الهی ...

این دیگر من نیستم...حیف از ان همه عمری که با من زیستم....

الهی....

امشب بس به سکوت گراییده ام...

امشب دلم را بر دریای بیکرانت بردم ...

دلم را به تماشای مهتابت بردم...

دلم را به ساحل صاف تر از دلم بردم...

بردم و بردم تا صاف تر از همیشه برگردم...

برگردم به همان کلبه ی گدایی خویش...

کلبه ی گدایی ام که هر دم صاحب ان تویی...

معبودا....

معبودا....

اکنون خالی گشتم ....

و هزاری چون من در میان نیست.....

الهی ...

تو دانی..

تو دانی...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 4:54 توسط مهدی| |

الهی...

به راستی چرا...؟

چرا...؟

چرا تاثیر افراد خوب زمانی احساس می کردم که ....

انها را از دست داده ام.....

الهی....

از دست دادم یا از دستم ربودی؟.....

ربودی یا که در فکر جای دیگری برایم بودی....؟

جای دیگر یا که ......؟

نه نه نه....

والله که نه....

الهی ...

مرا دیگر با کسی کار نخواهد بود....

الهی ...

تو منی یا من تو ام....

 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 3:47 توسط مهدی| |

الهی...

اگر همانند اصحاب کهف خوب نیستم اما از سگ اصحاب کهف نه کمترم....

چون کمتر باشم از سگ اصحاب کهف...؟

چون سگ اصحاب کهف بر درگاه تو بار هست من کجا و نا امیدی بر درگاهت کجا......؟

الهی ...

سگ را به درگاهت بار هست و سنگ را دیدار هست....

گر من ز سگ و سنگ کمترباشم عار است مرا....

الهی...

تو به رحمت خویشی و ما بر حاجت خویشیم...

توانگری و ما درویشیم....

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:19 توسط مهدی| |

الهی...

خسته و نالانم ....

الهی...

عاجز تر از این مخواه

که اکنون هستم....

نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:45 توسط مهدی| |

 

 


الهی...

 

 

نالیدن من ازدرد.از زوال درد است

 

 

او که از زخم دوست بنالد...

 

در مهر دوست نامرد است...


نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط مهدی| |

 

 

 

الهی...

 

 

 

برهرکه

 

 

 

داغ محبت خود نهادی

 

 

 

خرمن وجودیش را

 

 

 

به باد نیستی در دادی

 

...

نوشته شده در یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,ساعت 22:41 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com